پیشنهاد ثبت تراكتور در تقویم آذربایجان و ثبت جهانی آن
بیاید بر داشته ای که داریم تا ابد غرور ورزیم. داشته ای که خیلی ها در رویاهای خود آن را نه دیده اند و نه شنیده اند. رویاهایی که تنها می توانست از حس حماسه گونه آذربایجانیها سرچشمه بگیرد.رویاهایی که کم کم به واقعیت نزدیک می شوند و زیبایی های آن دو چندان میشود. تراختور تیمی نیست که قدمهای آن در آسیا باشد و صدای آن با هواداران بی شمارش به گوش جهانیان نرسد.
جشنی به جشنهای سالانه خود اضافه کنیم
آیا موقع آن نیست که ما روزی را به نام تراختور در تقویم آذربایجان ثبت کنیم و آنروز را جشن بگیریم؟ چرا نباید جشنی به جشنهای سالانه همچون نوروز و شب چله ... اضافه کنیم؟ چرا روزی نباشد تا دختران آذربایجان با تمام وجودشان تراختور را صدا بزنند؟ دخترانی که بدون ادعا عاشق تراختور هستند . چرا نباید کانونهای گرم خانواده آذربایجانیها به یمن تراختور شاد و قرمزپوش شود؟
جشنهای سنتی به علت ساختار و آداب وِیژه آن، رنگ و بوی اصلی خود را در زمان کنونی از دست داده اند و می بایستی جشنی به این جشنها اضافه شود تا آهنگ شادی را بر دلها بنوازد. و چه بهانه ای بهتر از تراختور آذربایجان. جشنی که می تواند به
علت معاصر بودن و حال و هوای آن کمبود جشنهای سنتی را پر نماید.
نظرات شما عزیزان:
http://up.tractorfc.com/images/597_5_1.jpg
این بار اومدم برای همیشه بگم خداحافظ ، خداحافظ چون من نخواستم در مقابل بد،بد باشم.خداحافظ چون جواب یه عده رو نخواستم به زبون خودشون بدم ،خداحافظ چون قصد و هدف من همرنگی،همدلی و دوستی بین اقوام مختلف بود نه تفرقه ...
وبلاگ من فیلتر نشد،بلکه فیلترش کردن،منی که معتقد به جدایی نبودم.منی که عاشق صلح و دوستی بین اقوام با هر
رنگ و نژاد بود،.دوستی ای که هر لحظه به لحظه داره کمرنگ و کمرنگترمیشه و این دوستی و همدلی همون چیزیه که این جامعه بیشتر از همه چی بهش نیاز داره.
منی که تو وبلاگم همیشه سعی کرده بودم جار بزنم از، موندن و درجا زدن در
این حال و وضعیت نگرانم، به هرجور که شده بود خواسته بودم که بگم ما همه باهمیم ،من به عنوان ترک ،شما به عنوان غیر ترک ،اون یکی به عنوان کرد،یکی دیگه فارس، و دیگری به عنوان لر و ...
و همه به عنوان یک ایرانی.
منی که همیشه از این دوری ها، از اینفاصله هایی که بین ماها افتاده ،از این بازی شاه و نوکری متنفرم ..منی که خیلی دوست داشتم همیشه با هم بخندیم نه به هم، و همیشه دلم میخواست قضیه اون وصیت پدر به پسرهاش ، که گفته بود وقتی همه با همن کسی نمیتونه اونارو از هم جدا کنه ،در مورد ما هم صدق کنه ، منی که بر این اعتقاد بودم، باید با هر بدی خوب بود حتی اگه بد همیشه بد بمونه ،این تویی که با خوب بودنت ،تصمیمو میذاری به عهده اون ...
آره من طبق همین آرزو های قشنگ قشنگ وبمو ساخته بودم ،چراکه هدف من مقدس بود،هدف من میخواست خوبی رو جای همه ی این بدیها بنشونه،هدف من بزرگ بود و پایان خیلی شیرینی داشت . . . ولی من با این ارزوهای قشنگم،
محکوم شدم . که این محکومیت من ،تنها به شخص خودم ختم نمیشه،این محکومیت،یک آزربایجان رو شامل میشه،یک ملت 35 میلیونی تورک رو دربر میگیره،چرا که اینجا هدف من مهم بود،مهم قصد و قرض ام بود که زیر سوال رفت، زیر یه سایه بزرگ سیاه . . .
حاالا من و اهدافم به عنوان بازنده معرفی شدیم پس من خودمو کنار میزنم چون منطقم دیگه نمیتونه نیازهامو ارضاء کنه، من خودمو کنار میزنم چون هدف من خیلی بالاتر از این حرفا بود . من میرم و دیگه حتی فکر دوستی و یکی شدنم نمیکنم،چون طرف مقابلم،اینو نمیخواد. اون بازی شاه و نوکری رو بیشتر از خاله بازی دوست داره ،من میرم چون بیشتر از این نمیتونم شاهد تیکه تیکه شدن آرزوم باشم،
من میرم چون بودنم همراه با آرزوم، خودمم داغون میکنه.
من میرم ولی اون آرزوی قشنگم رو تو سینه ام چال میکنم و اونو
میسپارم دست زمان،که شاید اون بهتر از همه بتونه این آرزو رو دست یافتنی کنه.
من میرم ولی باز هم بر این باورم که باید با هر بدی خوب
بود،حتی اگر بد تا آخرشم بد باشه...
خداحافظ
سلام دوست من
فرا رسیدن اعیاد شعبانیه رو تبریک میگم و امیدوارم عاشق و عاشقتر بشی عزیز !
چنان عشقت پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
به غمزه تیرباران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط بر کناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
به شمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیات است
که از غمهای خود نان کرد ما را
مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فداقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
به یکدم چون چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین پس چتوان کرد ما را